ابزار وبمستر

حد انتظار

نکته:

یکروزدر دانشکده علوم انسانی از کلاس بیرون آمده وبه اطاق خود می رفتم که یکی از دانشجویانم به نام رامین از پشت سر صدایم کرد من ایستادم و او با وضع بسیار آشفته در حالی که افسردگی شدید از چشمانش نمایان بود،آمد وبدون مقدمه گفت:استاد حلالم کن. من دیدم آنجا مناسب نیست اورا به اطاقم بردم . بعد از خوردن چای پرسیدم:خب چی شده رامین ؟یعنی چه حلالم کن؟

رامین آه حسرت باری کشید و گفت:دیگه نمی تونم همه چی معنی خودشو برام از دست داده دیگه نمی تونم این بار گران زندگی رو تحمل کنم.

لازم به توضیح است که شخصیت رامین به گونه خاص شکل گرفته بود زیرا با هیچکس نمی توانست گرم بگیرد حتا با پدر و مادرش هم درگیر بود در دنیا فقط دو نفر برایش مهم بود ،یکی دوست و همکلاسیش امیر بود که در آن اواخر با او هم دعوا کرده بود. یکی هم من بودم . رامین مرا خیلی دوست داشت و هیچگاه روی حرفم حرف نمی زد.خلاصه آن روز بسیار آشفته و داغون بود.وبرای طلب حلالیت از من آمده بود.

من نخواستم با نصیحت های تکراری باعث آزار بیشترش گردم زیرا به طور جدی در تصمیم خطر ناک خود جدی و مصمم بود.

من احساس ترس کردم اما به روی خود نیاوردم.نمی دانستم چه بگویم تا از تصمیم خطر ناکش بازش دارم. در آن لحظه فکری به خاطرم رسید.وبا تردید پرسیدم:حالا تصمیمت چیه؟

او با حالت جدی و حسرت آلود گفت:استاد می خوام خودمو راحت کنم و این کارو خواهم کرد.من به او گفتم:حالا که در تصمیم خود جدی هستی پس ازت می خوام مثل همیشه بازم به حرفم گوش کنی البته نمی خوام تورا منصرف کنم بلکه دوتا کار ازت می خوام و دوس دارم قبل از مردن این دو کارو برام انجام بدی. رامین کمی فکر کرد و گفت :باشه به غیر از یک مورد هر کاری بگی انجام می دم.

گفتم دوتا کار ازت می خوام. مردانه قول دادی که هر دو را بی کم و کاست انجام بدی او هم قبول کرد.

گفتم حالا که دوس داری بمیری، می روی به سراغ دوستت امیر واز او به خاطر دعوائی که کرده ای عذر خواهی میکنی.دوم این که در یک صفحه کاغذ آ4نیاز های اساسی خودتو می نویسی وبرام می آری.

سه روز به او مهلت دادم.

روز سوم در حالیکه در اطاقم مشغول نوشتن بخشی از رمان {سپیگان}بودم که منتشرشده در اطاقم باز شد رامین به همراه امیر به پیش من آمدند با یک نگاه می شد دید که امیر از بس گریه کرده چشمانش سرخ شده و باد کرده است.گفتم:خب خیلی خوش اومدید.چه کار کردی رامین توضیح بده؟رامین که هیچ آثاری از افسردگی در چشمانش نبود گفت: استاد طبق خواسته شما هر چند بسیار مشکل بود رفتم سراغ امیر وعذر خواهی کردم تا  امیر این حرکت را از من دید به دست و پایم افتاد و به شدت گریه کرد و گفت :رامین من باید از تو عذر خواهی کنم من خدا خدا می کردم تا با تو آشتی کنم اما روم نمی شد.بعد یک صفحه کاغذ به دستم داد که تمام نیاز های خود را نوشته بود. نگاهی به کاغذ انداختم و گفتم:ببین همه نیاز هایت را نوشتی اما مهمترین نیاز از یادت رفته،با تعجب پرسیداون چیه استاد؟گفتم اون نیاز به احترام هست انسانها همیشه سعی می کنند مورد احترام قرار بگیرند اما نکته اصلی که منظور من بود و همین نکته تو را نجات داد این است که هر نیازی که بیش از حد معمول رشد یابد وبال گردن انسان خواهد شد. تو در خانواده ای پرورش یافته ای که پدر و مادرت بیش از حد معمول و متعارف به تو ارزش واحترام قائل شده اند و حد انتظار تو را بسیار بالا برده اند. تو وقتی با این حجم و حد انتظار به جامعه وارد شدی و جامعه نتوانست به احساس نیاز بسیار بالای تو پاسخ بدهد در نتیجه تو فکر می کردی که همه با تو بد هستند در حالی که خودت دیدی که یک عذر خواهی از دوستت چه عکس لعملی به وجودآورد پس بدون که هیچ کس با تو بد نیست این تو هستی که سطح انتظارت بسیار با لاست به طوری که اطرافیان نمی تونند این احساس تو را ارضاءنمایند.پس به خاطر یک زندگی سالم باید خود را نیاز سنجی کنید تا نیاز های اصلی را بشناسید. اما نکته مهم دیگری که براتون بسیار مفید است این است که حدالامکان سعی کنید نیاز های کاذب را از خودتون دور کنید اگر به زندگی نامه عارفان نگاه کنید خواهید دید که آنهاا زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزادند و هیچگاه اسیر نیاز های کاذب نبودند کسانی که روح غنی دارند به احترام دیگران نیاز ندارند اما آنهائی که روحی ضعیف دارند پیوسته به جلب احترام دیگران می کوشند.خلاصه با شناختی که از زندگی رامین داشتم و به خوبی مشکلش را که متاسفانه روان شناسان هم نمی دانستند آگاه بودم اورا از مرگ حتمی نجات دادم. موفق باشید



تاريخ : چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:ائ نمایند, | 15:18 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 81 صفحه بعد